اندیشه های یک مجنون

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

عصري با بچه ها دور هم جمع بوديم. مثل هميشه هم يهو جو سياسي شد. اين نيما يه حرفي پروند كه امروز ديگه چه خبره اينقده پليس. بعد خودش كشيد بيرون. من و مهرداد و حميد هم افتاديم تو هچل بحث. از لباس شخصي ها تو جريان كوي تا طرح ممنوعيت ورود نظاميان به محوطه دانشگاه. اين حميد هم كه نگو. انگار منتظره فرصت بود. رفت روتخته گاززرت وزرت. بابا پياده شو جريمه ميشي ها ! اونم با اين نقشه جديد پليس كه اسمشو گذاشته كنترل نامحسوس . آقا اين اصلا درست بشو نيست. ميگه بچه هاي تحكيم خودشون دانشجو ها رو زدن! من اصلا” وسط بحث حواسم بود ، موقع حرف زدنش اين خانم مرغه يه جورايي نوكشو باز ميكرد كه من حس كردم داره بهش ميخنده!! شايدم داشت ميگفت خدايا شكرت ما مثل اينا احمق نشديم!!