نزديك خونمون يه جايي هست من يه وقتايي از جلوش رد ميشم. جاي عجيبيه. اون دفعه ديدم يه خانومي موباز‚ موتور سوار بود. دفعه پيش هم يه دختر و پسري بدجوري پيش هم بودن. آخرين بار هم يه صحنه افتضاح. هيچكس نمي دونه چرا اونجوريه اونجا. كسي گير نميده. نيما مي گفت: دستور از بالاست. شايد اقليت هاي مذهبي هستن.
اندیشه های یک مجنون
یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱
اندیشه های یک مجنون
پستهای قبل
- مي خواستم يه هديه بدم به مامان. ديدم از خستگي حال ...
- همه چيز درباره نيما: نيما رو همه دوست دارن. همه و ...
- يادداشت هاي خياباني (3): خوش آمديد به شهر بازي. دو...
- تهران ساعت 25 (2): فرمانده نيرو نطق ميكنه: گرفتن م...
- يادداشت هاي خياباني (2): اينجا شهرك غربي است. چشما...
- تهران ساعت25 (1): افسر انتظامات داد مي زنه: صلوات ...
- خيلي دلت مي خواست گريه كني نه؟... من كه دل ندارم! ...
- يادداشت هاي خياباني (1): در شهري كه پياده رو هايش ...
- عصري با بچه ها دور هم جمع بوديم. مثل هميشه هم يهو ...
- ديوانه بمانيد. اما مانند عاقلان رفتار كنيد. خطر مت...
اشتراک در
نظرات [Atom]

<< صفحهٔ اصلی