اندیشه های یک مجنون

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

نزديك خونمون يه جايي هست من يه وقتايي از جلوش رد ميشم. جاي عجيبيه. اون دفعه ديدم يه خانومي موباز‚ موتور سوار بود. دفعه پيش هم يه دختر و پسري بدجوري پيش هم بودن. آخرين بار هم يه صحنه افتضاح. هيچكس نمي دونه چرا اونجوريه اونجا. كسي گير نميده. نيما مي گفت: دستور از بالاست. شايد اقليت هاي مذهبي هستن.