آرام مي گذرم و نگاهي گذرا. يكديگر را مي شناسيم. ما با هم بوديم. ما تغيير كرده بوديم. من ديگري بودم. او آنگونه ام را مي خواست. آرام گذشتيم. بي انديشه اي از سر كين يا مهر. تنها به حرمت يك زمان دوستي آرام گذشتيم.
اندیشه های یک مجنون
یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱
اندیشه های یک مجنون
پستهای قبل
- نزديك خونمون يه جايي هست من يه وقتايي از جلوش رد م...
- مي خواستم يه هديه بدم به مامان. ديدم از خستگي حال ...
- همه چيز درباره نيما: نيما رو همه دوست دارن. همه و ...
- يادداشت هاي خياباني (3): خوش آمديد به شهر بازي. دو...
- تهران ساعت 25 (2): فرمانده نيرو نطق ميكنه: گرفتن م...
- يادداشت هاي خياباني (2): اينجا شهرك غربي است. چشما...
- تهران ساعت25 (1): افسر انتظامات داد مي زنه: صلوات ...
- خيلي دلت مي خواست گريه كني نه؟... من كه دل ندارم! ...
- يادداشت هاي خياباني (1): در شهري كه پياده رو هايش ...
- عصري با بچه ها دور هم جمع بوديم. مثل هميشه هم يهو ...
اشتراک در
نظرات [Atom]

<< صفحهٔ اصلی