اندیشه های یک مجنون

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

در سرماي جانسوز شب اسفندي براي خريد يك دست لباس زير براي همسرم وارد بوتيك شدم. مشغول بررسي جنس لباس بر تن يك مانكن صداي نازكي گفت: انگولك مي كني كثافت؟
همان